آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

آرنیکا گل همیشه بهارم

مهمونی یمنا

دیروز خونه خاله مریم دعوت داشتیم چون شما سرما خورده بودی قرار نبود که بریم ولی بعد از ظهر حسابی خوابیدی و تبت هم پایین اومد ساعت هفت تصمیم گرفتیم بریم شما هم خوشحال که داریم می ریم بیرون   شال منو دادی دستم که یعنی زودتر بریم این هم یه عکس با یمنا و هلیا اینجا هم که همتون خواستین برید روی تخت عکس با دایی سعید آیسا طلا   شام هم که لب نزدی فقط بازی کردی و به من هم میگفتی نشین فقط راه برو امروز صبح هم خدا رو شکر اصلا تب نداشتی  ...
23 دی 1391

بیست و یک ماهگی

  بیست دی بیست و یک ماه شدی دیروز تولد بابایی بود به کرج رفتیم بابا تو راه گفت خدا رو شکر آرنیکا امسال سرما نخورده گفتم نگو که الان چشم می خوره و اینطوری بود که شما اولین سرمای زمستانی امسال رو نوش جان کردی از صبح که بیدار شدی آب بینی مبارک روان است و هراز چند گاهی یه عطسه هم می کنی بعد ازظهر هم تب کردی ساعت هفت تبت رفت بالا و به ناچار رفتیم دکتر حالا هم دارو ها تو خوردی خوابیدی ایشاال.. راحت بخوابی و صبح سرحال باشی این هم  عکس دیشب  از شما و وانیا و رونیا     ...
22 دی 1391

واکسن 18 ماهگی

                                                                                                            &nbs...
13 دی 1391

بیست ماهگی

  بیست ماهگیت مبارک بیست ماه شدی با یه عالمه کارهای جدید بهترینش اینکه برات نقاشی می کشم هنوز تموم نشده می گی دارم چی می کشم من هم کلی برات ذوق می کنم گاو می کشم می گی ماما پیشی می گی میو میو هاپو می گی هاپو ماه می گی ماه  بعضی ها رو هم با اینکه بلدی فقط اولشو میگی مثل ستاره می گی س یا چتر می گی چ با کلی چیزهای دیگه دور خودت می چرخی و از اینکه سرت گیچ میره لذت میبری عقب عقب راه میری می ری تو اتاق قایم می شی و منتظر می مونی تا بگم آرنیکا بیا بعد می خندی میای بیرون تا از خواب بیدار میشی هاپو تو بغل می کنی میری تلوی...
13 دی 1391

سیب

  تنها میوه ای که میخوری سیب اونهم با کلی شعر و ناز و ادا اول کتاب میوه ها رو برات میارم بعد سیب تو با شعرش برات پوس میکنم وقتی یه سیب قلقلی پیرهن قرمز می پوشه دوست داره گوشت و آبشو این بخور اون بنوشه که این و اون تبدیل به ُآرنیکا می شه قربون اون مچ دستات برم که اینقدر قشنگ می چرخونی و می رقصی تا سیبت اماده شه شکوفه سیبم این روزها عاشق شمردن شدی اون هم به سبک خودت (خوا سه )تنها چیز هم که میشمری پره های شوفاژ وقتی مامانی برات کتابهای تو کتابخونه رو می شمره با دقت گوش میدی   ...
13 دی 1391

عکس بابا

امروز کلی برا مون شیرین زبونی کردی برای شماییکه اصلا حرف نمی زدی خیلی پیشرفت خوبی بود بابایی گفت بیا از من و آرنیکا عکس بگیر عکسها هم خیلی قشنگ شد گفتم آرنیکا بیا عکسها رو بیین گفتی  عکس بابا  قربونت برم  من و بابا کلی تعجب کردیم دو روزه بالشتو میاری سر تو می زاری روش می گم چی می خوای می گی سیر (شیر) موقع خواب هم همش غر می زدی گفتم صبر کن الان میام بهت شیر میدم گفتی سیر بده راستی پک باما رو هم برات سفارش دادم دیروز رسید ایشااله از ازش خوشت بیاد و چیزهای جدید یاد بگیری ممنونم که روزهامونو قشنگ میکنی ...
13 دی 1391

شب یلدا

شب یلدا مبارک آرنیکا پارسال اولین شب یلدا حاضر شده بره مهمونی اینهم شب یلدای امسال قبل از مهمونی        حالا میخوام یکم از کاری جدیدت بگم وقتی غذا مون تموم می شه سفره رو جمع می کنی میاری تو آشپزخونه میدی به من وقتی از تلویزیون اهنگ پخش می شه شروع می کنی به رقصیدن و دست زدن منم باید با شما دست بزنم و برقصم وقتی دعوات می کنم شروع می کنی به حرف زدن می خوای حواسم پرت کنی مثلا می گی گل گل یا هاپو وقتی آرایش می کنم میای با دقت نگاه می کنی مداد و ازم می گیری می کشی پشت چشمت  منتظر هستی تا سایه رو یه جوری گیری بیاری بکشی پشت پلکت دندونهای دهم و یازدهم هم بیرون ...
2 دی 1391
1